میکده عشق
داستان
روزئ اميرئ به شاهزاده ائ گفت:من عاشق توام
شاهزاده گفت: زيباتر از من خواهرم هست كه در پشت
سر تو ايستاده است
امير برگشت و ديد هيچ كس نيست
شاهزاده گفت:عاشق نيستئ چون عاشق به غير نظر نميكند
خواب
شبئ خواب ديدم با خدا كنار ساحل قدم ميزنم
رد پائ هر دوئ ما روئ ساحل بود
وقتئ برگشتم و به گذشته نگاه كردم
ديدم در موقع سختئ تنها يك رد پا كنار ساحل است
پس به خدا گله كردم و گفتم خدايا
خدايا در موقع سختئ مرا تنها گذاشتئ
خدا لبخندئ زد و گفت:فرزندم در ان موقع تو بر دوش من بودئ
ياس
يه روز يه باغبونئ يه مرد اسمونئ
نهالئ كاشت ميون باغچه مهربونئ
ميگفت سفر كه رفتم
يه روز و روزگارئ
اين بوته ياس من ميمونه يادگارئ
هر روز غروب
عطر ياس تو كوچه ها ميپيچيد
ميون كوچه باغ ها
بوئ خدا ميپيچيد
اونايئ كه نداشتن
از خوبئ ها نشونه
ديدن كه خوبئ ياس
باعث زشتيشونه
عابر هائ بئ احساس
پا گذاشتن روئ ياس
ساقه هاشو شكستن
ادم هائ ناسپاس
ياس جوون برگ اون
تكيه زده به ديوار
خواست بزنه جوونه
اما سر اومد بهار
يه باغبونه ديگه
شبونه ياس و برداشت
پنهون ز نا محرم ها
تو باغ ديگه ائ كاشت
هزار ساله كوچه ها
پر ميشه از عطر ياس
اما مكان اون گل
مونده هنوز نا شناس
شب رفتن تو
شب رفتنت عزيزم هرگز از يادم نميره
واسه هر كسئ كه ميگم قصه شو اتيش ميگيره
دل من يه دريا خون بود چشم تو يه دنيا ترديد
اخرين لحظه نگاهت غصه داشت باز ولي خنديد
شب رفتنت يه ماهئ
توئ خشكئ رفت و جون داد
زلزله خيلئ دل ها رو اون شب از غصه تكون داد
غم ها اون شب
شيشه هائ خونه رو زدن شكستن
پا به پام عكس هائ نازت
اومدن تا صبح نشستن
تو چرا از اين جا رفتئ
تو كه مثل قصه هايئ
گله ام از چه چيزئ باشه؟
نه بدئ نه بئ وفايئ!
شب رفتنت نوشتئ
شدئ قربونئ ترديد
نقره ئ اشك هائ من شد
دور گردنت يه زنجير
شب تلخ رفتن تو
گلدونامون اشكئ بودن
قحطئ سفيديا بود
همه انگار مشكئ بودن
شب رفتنت كه رفتئ
گفتئ ديگه چاره ائ نيست
ديدم اون بالاها انگار
عكس هيچ ستاره ائ نيست
شب رفتنت تو! ياس ها
دلمو دلدارئ دادن
اونها عاشقن وليكن
تنها نيستن كه زيادن
بارون اون شب
دستشو از سر چشمام بر نميداشت
من تا ميخواستم ببارم
هركسئ ميديد نميذاشت
راز دل
از كه پنهان كنم اين راز دل خسته خويش
از نسيمئ كه پيام اور توست !
از بهارئ كه مرا رسوا ساخت !
از خدايئ كه خودش ميداند
عشق پنهان نخواهد ماند
ديوار سنگئ
توئ يك ديوار سنگئ
دوتا پنجره اسيرن
دو تا خسته دو تا تنها
يكيشون تو يكيشون من
ديوار از سنگ سياه
سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بئ صدايئ
به لب هائ خسته ما
نميتونيم كه بجنبيم
زير سنگينئ ديوار
همه عشق من و تو
قصه هست قصه ديوار
هميشه فاصله بوده
بين دست هائ من وتو
با همين تلخئ گذشته
شب و روز هائ من و تو
راه دورئ بين ما نيست
اما باز اينم زياده
تنها پيوند من و تو
دست مهربون باد
ما بايد اسير بمونيم
زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايئ مرگ
تا رها بشيم ميميريم
كاشكئ اين ديوار خراب شه
من و تو با هم بميريم
توئ يك دنيائ ديگه
دست هائ هم و بگيريم
شايد اونجا توئ دل ها
درد بيزارئ نباشه
ميون پنجره هاشون
ديگه ديوارئ نباشه